سلام... این را برای خودم مینویسم ...
ملامتم نکن
به خودم چرا،
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم!
می دانم بر نمی گردی!
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گیرم به زور ِ قرص و قطره و دارو،
ولی زنده ام هنوز!
پس چرا چراغ خوابهایم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟
من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم!
باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند!
این کارگری،
که دیوارهای ساختمان نیمه کاره کوچه ما را بالا می برد،
سالها پیش مرده است!
نگو که این همه مرده را نمی بینی!
مرده هایی که راه می روند و نمی رسند،
حرف می زنند و نمی گویند،
می خوابند و خواب نمی بینند!
می خواهند مرا هم مرده بینند!
مرا که زنده ام هنوز!
(گیرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام!
تازه فهمیده ام که رؤیا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهمیده ام،
که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود!
تازه فهمیده ام که سید خندان هم،
بارها در خفا گریه کرده بود!
تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام!
تازه دوزاری ِ کج و کوله آرزوهایم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس کنار خیال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و خاک،
چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم،
که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود!
ولی هر بار که دستهای تو،
(یا دستهای دیگری، چه فرقی می کند؟)
ورق های کتاب مرا ورق بزنند،
زنده می شود
و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم!
اما، از یاد نبر! بیبی باران!
در این روزهای ناشاد دوری و درد،
هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود!
هیچ شانه ای! ؟
یغما گلرویی/مگر تو با ما بودی
این را برای شما که خوبید ...
کشکول ممتاز |
از کتاب «گنجینه جواهر» (کشکول ممتاز) |
چرا مى گریزى ؟
بظلمت زنور خدا مى گریزى تو لب تشنه زآب بقا مى گریزى زمادر بود مهربانتر خدایت تو جاهل بقهر از خدا مى گریزى خدا خواندت تا عطایت نماید تو اى بینوا از عطا مى گریزى ففروا الى الله فرموده یزدان چرا سوى نفس و هوا مى گریزى بهر جا روى سایه لطف او هم ز دنبالت آید کجا مى گریزى اگر مى گریزى ز بیگانه بگریز چرا دیگر از آشنا مى گریزى سراپا دردى و محتاج درمان چرا از طبیب و دوا مى گریزى بیا اى گنهکار آلوده دامن زدریاى رحمت چرا مى گریزى شفاى تو در بارگاه حسین است کجا آخر از این سرا مى گریزى دهد مژده ات کعبه خار مغیلان حسانا چرا از بلا مى گریزى
|
بهترین مردمان
وحی آمد به موسی که بنی اسراییل را بگوی که بهترین کس را از میان خود ، اختیار کنید .
هزار کس اختیار کردند. وحی آمد که از این هزار،بهترین اختیار کنید. ده تن اختیار کردند. وحی آمد که از این ده تن ،بهترین اختیار کنید. یکی اختیار کردند. وحی آمد بهترین را بگویید تا بدترین بنی اسراییل را بیارد. او چهار روز مهلت خواست و گرد بر گرد بر میگشت. تا روز چهارم بکویی فرو می شد. مردی را دید که به انواع ناشایست و فساد معروف شده بود. خواست که او را ببرد. اندیشه ای به دلش در آمد که به ظاهر حکم نشاید کرد ، روا بود که او را قدری و پایگاهی بود. به قول مردمان خطی به وی نتوان فرو نتوان کشید و با این که خلق مرا اختیار کردند که تو بهتری، غره نتوان شد. چون هر چه کنم گمان خواهد بود . این گمان در خویش برم، بهتر. دستار در گردن خویش نهاد نزدیک موسی آمد. گفت:هر چه نگاه کردم هیچ کس را بتر از خود نمی بینم. وحی آمد به موسی، که آن مرد بهترین ایشان است . نه به آن که طاعت او بیش است، لکن به آن که خویشتن را بدترین دانست.
« اسرار التوحید»، محمد بن منور
***
میدانم ... مدتهاست دیگر آن الهه نازی که میشناختید نیستم... راست میگویید...
به خودم چرا ولی به شما که نمیتوانم دروغ بگویم...
... .... .... آن الهه مدتی است که دیگر نیست... ... ...
یادش به خیر...
برای شادی روحش لبخندی نذر عاشقی کنید...
یا علی...